حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۲

آمد بهار و کرد جهان مشک‌بار باز

ای باد مشک‌بار که آمد بهار باز

از نو بهار من چه خبر می‌دهد صبا

گو شرح باز ده ز گلستان یار باز

۳

از راه لطف بندگی‌ای گو ز من ببر

هر گه که می‌شود به سوی آن دیار باز

در گوش گویدش که به چشمان مست خویش

از ما نسیم زلف معنبر مدار باز

از عقل برکنارم و با عشق در میان

تا کی کشم به کام دلش در کنار باز

۶

گفتم که باز بر سر کاری شود دلم

بیزارم از دلی که نیاید به کار باز

ای دل چه کار با سرم آورده‌ای دگر

تا خود کجا رسد سر و کارم به یار باز

دوران هجر کی به سرآید که طالعم

افکند در مجاهده انتظار باز

۹

گل وعده داد باز که خواهم جمال داد

در انتظار وعدهٔ اویم ز یار باز

با گل مباز عشق نزاری چو عندلیب

گر عاشقی معاینه با نوک خار باز

خون ریختن قاعده کرده‌ست چشم او

کی خو کند طبیعت ترک از شکار باز