حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۸

هر کو نظرش به جاه و مال است

مستغرق قلزم ضلال است

خود را به محیط در مینداز

زیرا که خلاص از او محال است

نتوان به در آمدن ز گرداب

ور زان که طمع کنی خیال است

آن ها که به انزوا نشستند

دانی که چرا درین سوال است؟

تا در نکشد به بحرشان حرص

موجی که علاقه ی وبال است

آن نیز هم از عنایت اوست

ورنه که و چه که را مجال است

اسکندر جست آب و شد خاک

باری بنگر چه طرفه حال است

خضر از نظر مواهب حق

خوش بر لب چشمه ی زلال است

گر در یابی هنوز این راز

از نوع مراتب رجال است

با این همه فصحت نزاری

درشرح بیان هنوز لال است