حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

ای بهشتی به بهشت آی که رضوان اینجاست

تو ز جایِ دگرش میطلبی و آن اینجاست

هرگز افسرده نبردهست از این مطبخ بوی

جایِ دیگر طلبد غافل و بریان اینجاست

۳

دردِ دیرینهء دل جایِ دگر نتوان برد

قابلِ درد کدام است که درمان اینجاست

چند اثبات کنی معرفتِ دیو و پری

مُهر بر لب نه و تن زن که سلیمان اینجاست

همه تن گوش شو و چشم دو بینی بر بند

سخن از جان نتوان گفت چو جانان اینجاست

۶

از پریشانیِ دورِ قمر ای خواجه حکیم

چند گویی قمرِ، دور به برهان اینجاست

بر قمر دورِ پریشانی اگر دیدهستی

ورنه اینک قمر و زلفِ پریشان اینجاست

همه دشواریِ تو بر تو توان کرد آسان

گر زخود بر شکنی کارِ تو آسان اینجاست

۹

اگرش از پیِ این روز همی پروردی

بذل کن وقت بر افشاندنِ جانهان اینجاست

گویِ عشق از همه عشّاق نزاری بربود

هر که باور نکند مرکب و میدان اینجاست