از دست بدادم دل شوریده خود را
بر هم زدم احوال بشولیده خود را
گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای
در هر قدمی پیش کشم دیده خود را
۳
ای دوست میازار دلم را و مینداز
در پای جفا هم دم بگزیده خود را
لا یلتفتی کردن و بر دوست شکستن
نادیده مکن دیده من دیده خود را
بس تربیتی باشد و اعزازی و لطفی
گر یاد کند یار نپرسیده خود را
۶
هم گوشه چشمی به عنایت سوی ما کن
ضایع نگذارند پسندیده خود را
تا خاک درت گل شود از خون نزاری
خون بیش نده خاک نگردیده خود را