امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۴۰

تا مبارک رایت شاه جهان آمد پدید

در خراسان نقش رَوضات الجَنان آمد پدید

پیر بود از برف و از سرما خراسان مدتی

شد جوان تا طلعت شاه جوان آمد پدید

بر زمین از ابر لؤلؤبار و بادِ مشک‌بیز

فرشهایی چون مُنَقّش پرنیان آمد پدید

تودهٔ کافور اگر پنهان شد اندر کوهسار

سوسن کافورگون در بوستان آمد پدید

دُرّ و مینا از نهال یاسمین آمد برون

لعل و بُسّد از درخت ارغوان آمد پدید

گلستان گر نیست چون ار تنگ مانی پس چرا

نقشهای مانوی در گلستان آمد پدید

این همه رنگ و نگار گونه‌گون در باغ و راغ

از نشاط رایت شاه جهان آمد پدید

شاه دریادل ملکشاه آن‌که از طبع و دلش

گوهر و فرهنگ را دریا و کان آمد پدید

خسروی‌ کز حلم‌ و طبع‌ و خشم و جودش در جهان

خاک و باد و آتش و آب روان آمد پدید

آن جهانداری که از اِنعام او در شرق و غرب

بندگان را تا قیامت نام و نان آمد پدید

پیش از آن کایزد بساط پادشاهی گسترید

نور او از گوهر آلب ارسلان آمد پدید

بر زمین و بر زمان تا عدل او گسترده گشت

امن و نعمت در زمین و در زمان آمد پدید

داد او بیداد پنهان‌ کرد در زیر زمین

داد پیغمبر نشان و آن نشان آمد پدید

گفت در عالم پدید آید شه صاحبقِران

اینک اکنون آن شه صاحبقران آمد پدید

تا پدید آید مبارک ذات او بر تخت ملک

آفریده صورتی از عقل و جان آمد پدید

تا پدید آید حُسام آبدار اندر کَفَش

در دهان دولت و نصرت زبان آمد پدید

آنچه پیدا گشت در تاریخ او پیداتر است

زانچه در تاریخهای باستان آمد پدید

ازکتاب فتح او در دست خلق روزگار

صد هزاران سرگذشت و داستان آمد پدید

رایت او ایدر است و از شرار تیغ او

خانیان را صاعقه در خانمان آمد پدید

تیغ او نیلوفرست و بر رخ اعدای ملک

از غم نیلوفر او زعفران آمد پدید

سروران کشور توران شدند آسیمه‌سر

تا شه‌کشوردِه‌ کشورسِتان آمد پدید

بدسگالان مضطرب گشتند چون کاه سبک

تا سپاه شاه چون‌ کوه گران آمد پدید

آسمان اکنون همی‌گوید که ای جیحون مجوش

زانکه جوش و جَیش بحر بی‌کران آمد پدید

روزگار اکنون همی‌گوید که ای روبه متاز

زانکه سَهم و هیبت شیر ژیان آمد پدید

ای شهنشاهی که سر و دولت و ملک تو را

بیخ و شاخ از باختر تا خاوران آمد پدید

کمترین سالار بنماید همی در لشکرت

آن هنر کز روستم در هفتخوان آمد پدید

کمترین مَنْجوق بنماید همی در موکبت

آن ظفرها کز درفش کاویان آمد پدید

درکف موسی اگر ثُعبان جنبان شد عصا

مر تو را ثُعبان پَرّان در کمان آمد پدید

ور سلیمان داشت باد نامُجَسَّم زیر تخت

مر تو را باد مُجَسَّم زیر ران آمد پدید

تا شعاع رایت تو بر نشابور اوفتاد

از پس جور و بلا عدل و امان آمد پدید

شهر خرم‌ گشت وز بهر نثار خدمتت

گل‌فشان و زرفشان و جان فشان آمد پدید

تا پدید آید بسی نَعت جوانی از بهار

همچنان چون وصف پیری از خزان آمد پدید

از جمالت باد دایم چشم ملت را بصر

کز جلالت جسم دولت را روان آمد پدید

شکر کن شاها که هرچ از ملک و دولت خواستی

از قضا و حکم‌ ایزد همچنان آمد پدید