هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم

چون رسم پیش تو نتوانم از آنجا گذرم

دارم آن سر که: بسودای تو بازم سر خویش

سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم

۳

زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان

گر بصد مرتبه از خضر و مسیحا گذرم

هم نشینا، قدمی چند بمن همره شو

که برش طاقت آن نیست که تنها گذرم

قصر مقصود بلندست، خدایا، سببی

که ازین مرحله بر عالم بالا گذرم

۶

رشته مهر تو گر دست دهد، همچو مسیح

پا بگردن نهم و از سر دنیا گذرم

من که امروز، هلالی، خوشم از دولت عشق

بهتر آنست کز اندیشه فردا گذرم