مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۷۷ - مرثیت

خون همی بارم از دو دیده سرد

بر وفات محمد خراش

رازها داشتم نهان چون جان

که خرد گفته بود در دل باش

چون مرا خون دیده جوش گرفت

کرد راز نهفته را همه فاش

از لطافت بهار عشرت بود

زین قبل بیشتر نبود بقاش