مسعود سعد سلمان » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵۷ - در صفت پیلان و مدح آن سلطان

سوی میدان شهریار گذر

قدرت و صنع کردگار نگر

ایستاده نگاه کن چپ و راست

کوههای بلند و جاناور

هر یکی با یک اژدهای دمان

اژدها نه و اژدها پیکر

دو ستون در دهان هر یک از آن

اندر آهن گرفته سر تا سر

چون دژ آهنین ویشک قویش

در دژ آهنین گشاید در

دشمنی را اگر بخسبانند

از گل و خاک و خون بود بستر

آتشی را اگر بر افروزند

گردد آن را نجوم چرخ شرر

این همه نعمت ژنده پیلانست

که سر نصرتند و روی ظفر

همه مستند و اهتزاز کنند

به سرود و سماع بازیگر

همه دیوان روز پیکارند

برده دیوان ز زخمشان کیفر

صد زده زان چهار صد عفریت

که گه تک شوند مرغ به پر

این شگفتی کدام خسرو راست

یک جهان دیو گشته فرمانبر

چون سلیمان نشسته کامروا

ملک داد و رز دین پرور

شه ملک ارسلان بن مسعود

شادی تخت و نازش افسر

آنکه از نام همچو خورشیدش

آسمان شد ز بس شرف منبر

داده در دست از زمانه زمام

بسته در خدمتش سپهر کمر

ملک را کرده عدل او یاری

ملک را بسته عدل او زیور

به فغان آمده ز تیغش کفر

به خروش آمده ز دستش زر

ای بر رفعت تو چرخ زمین

وی بر بخشش تو بحر شمر

ملکی و به ملک هفت اقلیم

نیست اندر جهان ز تو حق تر

من زدم فال و فال گشت نهال

آن نهالی که دولت آرد بر

لشکری دولت تو تعبیه کرد

کاندرو وهم کس نیافت گذر

ژنده پیلان تو چو پیلانند

از پس و پیش آن قوی لشکر

پیش هر پیل فوجی از ترکان

رزمجویان چو شیر شرزه نر

هر کرا پیل و شیر بازیگر

دشمنان را به نزد او چه خطر

این همه هست هست و بود و بود

کردگار جهان تو را یاور

پیش چشم آیدم همی فتحی

که شود ناگهان به دهر سمر

من از آن فتح چون براندیشم

یادم آید همی ز فتح کتر

که در ایام جد جد تو را

کرد روزی کروکر داور

پادشاها به فرخی بنشین

شهریارا به خرمی می خور

چون به بزم تو در کف تو شود

باده آب حیات در ساغر

نه عجب گر فلک شود مجلس

ماه و ساقی و زهره خنیاگر

تا ز گردون و اختر اندر دهر

هر چه مضمر بود شود مظهر

باد گردان برای تو گردون

باد تابان به حکم تو اختر

هفت کشور تو را به زیر نگین

وز تو آباد و شاد هر کشور