سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۴

خمر عشقت خوردم و کردم بمستی کشف راز

از شرابی اینچنین کردن حرامست احتراز

مرحبا مستان خمر عشق کز صدق قدم

ترک سر کردند و دست از دوست نگرفتند باز

چون چراغ مه بود از آسمان مشکات من

بر زمین گر همچو شمعم سر بیندازی بگاز

زآتش شوق تو ما را در دل این سوزش خوشست

چون نیاز از عاشق مهجور و از معشوق ناز

از برای خدمتت خود را همی شویم باشک

خود کجا جایز بود بی این طهارت آن نماز

همچو (تو) شاهی کجا دیدست در میدان حسن

بر رخ نطع زمین این آسمان مهره باز

هست اندر روی خوبت آب حسنی کآمدست

آتش از تاب رخ تو همچو شمع اندر گداز

پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت

در شب زلف تو جویم این دل گم گشته باز

پادشاه حسن شهر آشوب (من) با بنده گفت

ای بسی سلطان شده محمود حسنت را ایاز

کندرین راه ای پسر تا یکنفس داری بپوی

وندرین نرد ای فلان تا مهره یی داری بباز

از پی جولان بنه سر در خم چوگان عشق

خرسواری تابکی اسبی درین میدان بتاز

در نشیب نیستی با دست برد عشق ما

پای محکم دار تا چون کوه گردی سرفراز

ای ببوسه لعل تو در کام جانم کرده می

وی بغمزه چشم تو در گوش عقلم گفته راز

گوشمالم داده یی تا ساز گیرم، بعد ازین

بر کنارم نه چو بربط هم بزن هم می نواز

سیف فرغانی بر اوج عشق ما پرواز تو

چون نهان ماند که زیر پر جلاجل داشت باز