سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰

مشکل است این که کسی را به کسی دل برود

مهرش آسان به درون آید و مشکل برود

دل من مهر ترا گرچه به خود زود گرفت

دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق

کشتی من نه همانا که به ساحل برود

بی‌وصال تو من مرده چراغم مانده

همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود

در عروسی جمال تو نمی‌دانم کس

که ز پیرایه سودای تو عاطل برود

با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور

که به تبریز کسی آید و عاقل برود

آمن از فتنه حسن تو درین دوران نیست

مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

لایق بدرقه راه تو از هرچه مراست

آب چشمی است که آن با تو به منزل برود

خاک کویت همه گل گشت زآب چشمم

چون گران بار جفاهای تو در گل برود

عهد کرده است که در محمل تن ننشیند

جانم آن روز که از کوی تو محمل برود

سیف فرغانی یار است ترا حاصل عمر

چه بود فایده از عمر چو حاصل برود