فرخی سیستانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح خواجه ابوبکر حصیری ندیم سلطان محمود

عاشقان را خدای صبر دهاد

هیچکس را بلای عشق مباد

با همه بیدلان برابر گشت

هر که اندر بلای عشق افتاد

هر که را عشق نیست اندُه نیست

دل به عشق از چه روی باید داد

عشق بر من دَرِ نشاط ببست

عشق بر من دَرِ بلا بگشاد

وای عشقا چه آفتی که ز تو

هیچ عاشق همی نیابد داد

با بلاهای تو و با غم تو

تن ز کُه باید و دل از پولاد

دل من بستدی چه دانم کرد

هم به خواجه برم زدست تو داد

از قدم تا به سر همی تن من

دل شود چون ز خواجه آرم یاد

مهتر پاک خوی پاک سیر

خواجه سید عمیدا، زیاد

خواجه بوبکر کز نوازش او

کار ویران من شده‌ست آباد

آنکه بی خدمتی و بی سببی

هست با من به جان شیرین راد

راد مردی و نیکنامی را

او نهاده‌ست در جهان بنیاد

رادی مهتران ز روی ریاست

وان خواجه ز گوهر وز نژاد

خرد و مردمیش روز افزون

فضل و آزادگیش مادرزاد

هر که او تیز هوش‌تر ز ادب

خواند او را مقدم و استاد

همچو نوباوه برنهاد به چشم

نامه او خلیفهٔ بغداد

با دبیران خویش گفت که کس

مر سخن را چنین نهد بنلاد

خواجه بوبکر بُوَد گوی ادب

ایزد او را بقا و عمر دهاد

لقب او سپهر آداب است

وین لقب صاحب جلیل نهاد

ای نمودار معجزات مسیح

ای سزاوار پیشگاه قباد

تا من از درگه تو دور شدم

بی تکلف همی نگردم شاد

آنچه بی تو برین دلست از غم

نه همانا که بود بر فرهاد

دور کردی مر از خدمت خویش

چون شمن را ز لعبت نوشاد

همه امید من تویی در غم

تو رسیدی همی مرا فریاد

داد و نیکویی از تو دارم چشم

چون ز تو جور بینم و بیداد

شاد گردان مرا بدیدن خویش

تا دل من شود ز رنج آزاد

تا نباشد به هیچ عقد و شمار

هفت چون هفده هشت چون هشتاد

تا به وقت بهار و وقت خزان

گل بروید ز آذر و خرداد

یک غم دشمنان تو صد باد

شادی و عز تو یکی هفتاد

بد سکال تو و مخالف تو

خسر جنگجوی با داماد

عید نوروز بنده دیدن تست

عید نوروز بر تو فرخ باد