امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۳۴

خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی

عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »

بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم

گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »

آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب

پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی

دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان

جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی

جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان

چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی

در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی

در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی