امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹۶

ماهی رَوَد و من همه شب خواب ندانم

وه این چه حیات است که من می‌گذرانم

گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»

من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟

یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن

تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم

بوده‌ست گمانم که ز دستت نبرم جان

جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم

پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟

آن به که من این قصه به گوشَت نرسانم

نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار

بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟

تا چند دهی دردسر، ای اهل نصیحت

من خود ز دل سوخته خویش به جانم

زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون

مانی تو درین سینه و من بنده نمانم

گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »

ناچار چو رفتن به درش می‌نتوانم