امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷۸

ای وجود تو دیده جانم

جسم پیدا و جان پنهانم

بس که سوی تو می دوم به خیال

سوی خود باز ره نمی دانم

گه کرشمه کنی و گاهی ناز

من بدین گونه زیست نتوانم

مهرت از جان من برون نرود

جان من، گر برون رود جانم

تا ترا دیدم و ندادم جان

والله از زیستن پشیمانم

پندم، ای دوست، می نهفتم، از آنک

تو ز شهری، من از بیابانم

این چنین با خیال یارب من

خسروم یا خیال جانانم؟