امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶۴

به ره جولان که دی سلطان من زد

سنان در سینه ویران من زد

خوشم کاندر پیش می رفتم، اسپش

لگد بر جان بی سامان من زد

۳

نکردم ایستادی، گریه، هر چند

دوید و دست در دامان من زد

چه گریه است این که دل رست و جگر نیز

به هر خاکی که این باران من زد

چراغ وصل من نفروخت، هر چند

که عشق آتش به خان و مان من زد

۶

دلم ویران شد و دزد خیالش

درین ویرانه راه جان من زد

غلام اوست خسرو، گر کشد زار

نباید طعنه بر سلطان من زد