امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳۰

یارب، این شهره لشکر ز کجا می‌آید؟

که ز عشقش دل خلقی به بلا می‌آید

فتنه جان من خسته دل آمد چشمش

باز بر جان من این فتنه کجا می‌آید؟

باد مشک از سر زلفش بوزید، ای بلبل

بوستان را خبری ده که صبا می‌آید

عاشقان را به گه رفتن و باز آمدنش

دل ز جا می‌رود و باز به جا می‌آید

از وفا بوی ندارد، تو چنین صورت کن

گرچه از صورت او بوی وفا می‌آید

ما به نظاره آن ماه چنان مستغرق

که همه خلق به نظاره ما می‌آید

خسروا، هرچه ترا بر سرت آید نه از اوست

عقل داند که سراسر ز قضا می‌آید