جان که چون تو دشمنی را دوستداری میکند
دشمن خود را به خون خویش یاری میکند
دل که مهمان خواند بر جانم بلا و فتنه را
کارداران غمت را حقگزاری میکند
یک دل آبادان نپندارم که ماند در جهان
زان خرابیها که آن چشم خماری میکند
جان من روزی کند گه گاه همراهش، ازآنک
سوی تو همراهی باد بهاری میکند
خون من میجوشد از غیرت که این کافر چرا
تیر خویش آلودهٔ خون شکاری میکند
مردم از نالیدن و روزی نگفتی، ای رقیب
کیست این کاندر پس دیوار زاری میکند
گرچه بیحد من است ای دوست اما، بر درت
دیدهٔ من آرزوی خاکساری میکند
آنکه پندم میدهد در عشق بهر زیستن
مرهم بیفایده بر زخم کاری میکند
در نماز بتپرستی از من آموزد سجود
برهمن کو دعوی زنارداری میکند
هجر میداند که چون من ناتوانی چون زِیَد
زان بر این دل زخمهای یادگاری میکند