امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

درد دلم را طبیب چاره ندانست

مرهم این ریش پاره پاره ندانست

راز دلت را به صبر گفت بپوشان

حال دل غرقه را کناره ندانست

خال بنا گوش او زگوشه نشینان

برد چنان دل که گوشواره ندانست

قافله عقل را به ساعد سیمین

راه بجایی برد که یاره ندانست

سختی ازان دیدی، خسروا، که به اول

قاعده آن دل چو خاره ندانست