رفت آنکه چشم راحت خوش میغنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد
آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را
پاسنگ خویش بودم در گوشهٔ صبوری
بادی ز سویت آمد اندر ربود ما را
هر روز در شب غم خوش میکند سرایم
آن دیدنی که اول خوش مینمود ما را
از خاک هستی ما گرد عدم برآمد
ای کاشکی نبودی ننگ وجود ما را
ممکن نگشت توبه ما را ز روی خوبان
گیتی به محنت و غم چند آزمود ما را
امروز کو که بیند سرمست و بتپرستم
آن کو به نیکنامی دی میستود ما را
تیغی ز درد باید محنتزدای عاشق
کز صیقل محبت نتوان زدود ما را
خسرو چو نیست زآنها کز تو برد به کشتن
این پندهای رسمی دادن چه سود ما را