از خود برون نرفته هوای سفر مکن
این راه را به پای زمینگیر سر مکن
در قلزمی که ابر کرَم موج میزند
اندیشه چون حباب ز دامانِ تر مکن
گوهر چه صرفه می برد از روی سخت سنگ؟
تا ممکن است عربده با بدگهر مکن
با قصد کار بنده مأمور را چکار
در کارهای حق سخن از خیر و شر مکن
از زخم خار یک دهن خنده است گل
ای سست رگ ملاحظه از نیشتر مکن
سود سفر بود گذراندن ز همرهان
زنهار با رفیق موافق سفر مکن
معشوق تازه رو خط آزادی غم است
در گلشنی که سرو نباشد گذر مکن
ای زاهد فسرده، دل از عشق جمع دار
ای خون مرده دغدغه از نیشتر مکن
خواهی نریزد از مژهات اشک آتشین
در روی آفتاب جبینان نظر مکن
در توست هرچه میطلبی صائب از جهان
بیرون ز خود به هیچ مقامی سفر مکن