صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰۳

ادب گذشته بر روی یکدیگر دستم

وگرنه همچو صدف نیست بی گهر دستم

تهی شود به لبم نارسیده رطل گران

ز بس که ریشه دوانده است رعشه در دستم

جدا چودست سبو از سرم نمی گردد

ز بس به فکر تو مانده است زیر سردستم

گره زکار دو عالم گشودن آسان است

نمیرود پی این کار مختصر دستم

کنون که شمع برون آمده است از فانوس

زبال و پر کف خاکستری است در دستم

ز آب گوهر من روی عالمی تازه است

چو خاک اگر چه تهی مانده از گهر دستم

به فکر مور میانی فتاده ام صائب

عجب رگی ز سخن آمده است در دستم