صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۲۷

سوختم چند از هوای نفس بی لنگر شوم

تا به کی چون خار و خس بازیچه صرصر شوم

از بلندی کم نگردد فیض من چون آفتاب

بیش گردد سایه ام چندان که بالاتر شوم

خودنمایی شیوه من نیست چون نادیدگان

از صدف بیرون نمی آیم اگر گوهر شوم

آفتاب بی زوال آسمان همتم

نیستم مه کز گدایی فربه و لاغر شوم

بی پرو بالی گلستانی است بر مرغ قفس

از چه زیر آسمان ممنون بال و پر شوم

چون غم عالم تواند کار برمن تنگ کرد

من که در هر ساغر می عالم دیگر شوم

قدردانی قطره را دریا کند در ظرف من

نیست کم ظرفی اگر بیخود به یک ساغر شوم

گر ز سنگینی غبار آیینه ام را بشکند

روی من باداسیه گرپیش روشنگر شوم

عاقبت چون قامتم را حلقه می سازد سپهر

به که صائب در جوانی حلقه آن در شوم