صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۲۷

شربت بیماری دل تیغ سیراب است و بس

صندلی درد سر ویرانه سیلاب است و بس

گم مکن ره، خضر اگر تیری به تاریکی فکند

چشمه حیوان دم شمشیر سیراب است و بس

مجلس اهل ریا چون بوریا افسرده است

آن که دارد آتشی در سینه محراب است و بس

تا گریبان مردم عالم به خون آلوده اند

پاکدامانی که می بینیم قصاب است و بس

ای که می پرسی که در ملک محبت باب چیست

اشک گرم و چهره خونین همین باب است و بس

تیره روزان را خبر از گردش سیاره نیست

بشکند چون رنگ بر رخسار، مهتاب است و بس

نیست صائب زاهدان خشک را نور شعور

مشرق روشن ضمیران عالم آب است و بس