صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۶۸

در زلف ناامیدی روی امید باشد

صبح امید یعقوب چشم سفید باشد

بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت

عاشق ز ترک لذّت چون ناامید باشد؟

در روستای مشرب هر روز روز عید است

در شهر بندِ مذهب سالی دو عید باشد

بر خانهٔ وجودم از دل زده است گردون

قفلی که آه و فریاد آن را کلید باشد

عاشق نمی‌توان گفت دیوانه مشربان را

هرکس به خون نغلطید این‌جا شهید باشد

از جوی شیر شستیم دست امیدواری

تا چند قاصد ما این پی سفید باشد؟

دوران ناامیدی سرحلقهٔ امید است

صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد؟