صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۹۲

دل ساده در قلمرو صورت نمی‌شود

تا نقش هست آینه خلوت نمی‌شود

یوسف شد از گواه لباسی عزیزتر

تهمت حریف دامن عصمت نمی‌شود

۳

ابر تنک نهان نکند آفتاب را

در دل نهفته داغ محبت نمی‌شود

افسردگی ز هرکه به داغ جنون نرفت

سرگرم از آفتاب قیامت نمی‌شود

با چشم روشن آینه زنگ بسته‌ای است

تا آدمی ز اهل بصیرت نمی‌شود

۶

از ریگ تشنگی نبرد سیل نوبهار

چشم حریص سیل ز نعمت نمی‌شود

آه ندامتی است که خون می‌چکد از او

از عمر آنچه صرف عبادت نمی‌شود

گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش

دل خالی از غبار کدورت نمی‌شود

۹

هرکس که چون گهر ز صدف گوشه‌ای گرفت

خاشاک چارموجه کسرت نمی‌شود

صائب نمی‌رود به فسون کج‌روی ز مار

هموار بد گهر به نصیحت نمی‌شود