صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۷۱

مکن از بخت شکایت که وبالش می‌بود

پای طاووس اگر چون پر و بالش می‌بود

چون ثمر دست به رعنایی اگر می‌افشاند

لاف آزادگی از سرو حلالش می‌بود

گر برون نامدی از پرده جمالش، عالم

کف خاکستری از برق جلالش می‌بود

مرگ می‌شد به نظر دولت بیدار مرا

در قیامت اگر امید وصالش می‌بود

سالم از آتش سوزان چو سمندر می‌رفت

مرغ اگر نامه من بر پر و بالش می‌بود

این قدر در دل خون گشته نمی‌گشت گره

بوسه گر رنگی از آن چهره آلش می‌بود

می‌شد انگشت‌نما چون مه نو صائب فکر

اگر آن موی‌میان راه خیالش می‌بود