پای بر چرخ نهد هرکه ز سر میگذرد
رشته چون بیگره افتد ز گهر میگذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ در این ره ز کمر میگذرد
در بیابان فنا قافلهٔ شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر میگذرد
دل دشمن به تهیدستی من میسوزد
برق از این مزرعه با دیدهٔ تر میگذرد
گرمی لالهرخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر میگذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار تو را آب ز سر میگذرد
غنچهٔ زندهدلی در دل شب میخندد
فیض، آبی است که از جوی سحر میگذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر میگذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر میگذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزهگهر میگذرد