هرکه تسلیم به فرمان قضا میگردد
بر سرش ابر بلا بال هما میگردد
چه ضرور است کشیدن ز مسیحا منّت؟
کامرانی چو کند درد، دوا میگردد
بیریاضت نتوان شهره آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشتنما میگردد
واصلان گوش ندارند به افسانه عقل
راه گم کرده پی بانگدرا میگردد
در تمنای تو ای قافلهسالار بهار
گل جدا، رنگ جدا، بوی جدا میگردد
صائب از منت صیقل جگرم گشت کباب
ای خوش آن آینه کز خود به صفا میگردد