صائب » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴۶

ز روی گرم تو خورشید حشر نور گرفت

قیامت از لب چون پسته تو شور گرفت

نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت

کلیم دست به رخسار شمع طور گرفت

۳

دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند

گلوی شیشه چو با ساعد بلور گرفت

چنان شکستگی دل ز پا فکند مرا

که نقش، پهلویم از نقش پای مور گرفت

ز آشیانه خفاش، دل سیه تر بود

رخ تو خانه چشم مرا به نور گرفت

۶

دلی که داشتم از جان خود عزیزترش

کمان ابروی او از کفم به زور گرفت

نمی شوند ز نان سیر، دست چرخ مگر

خمیر مایه خلق از گل تنور گرفت!

ز چاه کلک من آید گهر برون صائب

چنان که طوفان جوش از دل تنور گرفت