شاه نعمت‌الله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۷

راز دل عشاق به هر کس نتوان گفت

این گوهر عشقست بگفتن نتوان سفت

در صومعه یک دم نتوانیم نشستن

بر خاک در میکده صد سال توان خفت

مردانه قدم بر سر مستی بنهادیم

به زین لگدی بر سر هستی نتوان کُفت

گر دست دهد دولت جاوید بیابیم

حاشا که خودی از ره توحید توان رفت

گفتم سر زلفش که مگر مشک خطائی

پیچید به خود زین سخن و نیک برآشفت

جامیست پر از باده و ما مست و خرابیم

هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مُفت

بشنو سخنی سید ما گر سر وقتست

خود خوشتر ازین قول که گفت است و توان گفت