بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳۹

داغ عشقم چاره‌جوییها کبابم می‌کند

سوختن منت‌گذار از ماهتابم می‌کند

در محیط دشمن من انفعال ناکسی است

زان سرکو بهر راندن شرم آبم می‌کند

کاش بر بنیاد موهومی نمی‌کردم نظر

فهم خود بیش از خرابیها خرابم می‌کند

در عقوبت‌خانهٔ ننگ دویی افتادهٔم

ما و تو چندان ‌که می‌بالد عذابم می‌کند

گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است

خنده‌، گل ناکرده‌، سامان گلابم می‌کند

نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذره‌وار

عشق از دیوان خورشید انتخابم می‌کند

مخمل و دیبای جاهم‌گر نباشدگو مباش

بوریای فقر هم تدبیر خوابم می‌کند

پوست بر تن انتظار مغز معنی می‌کشم

آخر این جلدی‌ که می‌بینی‌ کتابم می‌کند

شکر پیری تا کجا کوبم ‌که این قد دوتا

صفر اعداد خیال او حسابم می‌کند

سایهٔ افسرده‌ام لیک التفات نیستی

آفتابم می‌کند گر بی‌نقابم می‌کند

من نمی‌دانم که‌ام در بارگاه کبریا

حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم می‌کند