عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۵

کسی میوهٔ غم ز باغم نَخُورد

که حسرت به عیش و فراغم نخورد

نیاسودم از خوردن غم، دمی

که اندیشهٔ غم دماغم نخورد

۳

دو صد شیشهٔ خون از دماغم چکید

که مرهم شرابی ز داغم نخورد

به عهدم چنان عافیت مُرد زود

که نو باوهٔ نخل باغم نخورد

شب غم چنان تلخ بر من گذشت

که پروانه دود چراغم نخورد

۶

شدم شاخ گل، هیچ بلبل نخاست

شدم استخوان، هیچ زاغم نخورد

مگر خورد عرفی شراب از سفال

که کوثر ز سیمین ایاغم نخورد