رضی‌الدین آرتیمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸

داند آنکس که ز دیدار تو برخوردار است

که خرابات و حرم غیر در و دیوار است

ای که در طور ز بی‌حوصلگی مدهوشی

دیده بگشای که عالم همگی دیدار است

همه پامال تو شد خواه سرو خواهی جان

وآنچه در دست من از توست همین پندار است

از تو ناقوس بدست من مست است که هست

و ز تو طرفی که ببستیم همین زنار است

برخور از باغچهٔ حسن که نشکفته، هنوز

گل رسوایی ما از چمن دیدار است

باور از مات نیاید به لب بام در آی

تا ببینی که چه شور از تو درین بازار است

دو جهان بر سر دل باخت رضی منفعل است

که فزایند بر آن بار گر این بازار است