قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا

ایا غلام من امروز سخت پژمانم

چو گیسوان تو سر تا قدم پریشانم

چنان ز خشم برآشفته‌ام‌ که پنداری

ز پای تا سر یک بیشه شیر غژمانم

مگو که چونی و چت شد چه روی داد دگر

که هیچ دم زدن اکنون ز خشم نتوانم

یکی برو سوی اصطبل و آستین برزن

بشوی یال و دم خنگ‌ کوه‌ کوهانم

هما‌ن دو زین مغرّق‌که پار یار قدیم

به رسم تحفه فرستاد از خراسانم

ببر به حجره و برزن چنانکه می‌دانی

یکی به پشت جنیبت یکی به یکرانم

بکش جنیبتم از پیش و چاراسبه بران

یکی ببین روش خنگ برق جولانم

زمین فراخ چه بر خویش جای دارم تنگ

کسی نبسته ابر پای‌ کوه ثهلانم

مگو ز رنج سفر بر سرت بتوفد مغز

که پتک حادثه را من سطبر سندانم

چنان ببرّم دشت و چنان بکوبم ‌کوه

که روزگار تشبه ‌کند به طوفانم

رونده سیلی در ره گرم عنان پیچد

دو دست سد کنم و سیل را بپیچانم

یکی فراخ زره بر بدن ببوشم تنگ

که راست روی تن اسفندیار را مانم

به پهن‌دشت مهالک چنان بتازم رخش

که بانگ مهلاً مهلاً برآید از جانم

به نیزه‌ای‌که رباید ز چرخ حلقهٔ ماه

چو حلقهای زره‌کوه را بسنبانم

هر آنکسی‌ که به خفتان تنم ظاره‌ کند

گمان برد که پر از اژدهاست خفتانم

چه پای‌بست حضر مانده‌ام به دست تهی

تفو به همت ‌کوتاه و طبع ‌کسلانم

روم به جایی‌ کز اشتمال ظلّ و حرور

چو باغ خلد تبراکند شبستانم

به شام تیره گرم دزدی از کمین خیزد

به بوی آنکه ‌کند همچو صبح عریانم

به نیزه‌یی ‌که بود چون شعاع مهر منیر

چو شام جامهٔ سوکش به‌ بر بپوشانم

رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه

یکی بترس‌که داد دل از تو بستانم

عنان‌کشیده رو ای چرخ‌کینه‌توزکه من

به گاه کینه دژآهنج‌تر ز ثعبانم

مغیژ اینهمه چون‌ کودکان به زور سرین

که من به مغز تو سودای ام‌صبیانم

تو میهمان‌ کشی ای میزبان سفله‌نژاد

ز دشمنیست که خوانی به خویش‌ مهمانم

ز حال من عجبا کس پژوهشی نکند

یکی بترس خدا را ز راز پنهانم

دو ماه کم بود از سال تا به خطهٔ فارس

کشیده فارس همت عنان ز طهرانم

بزرگ بارخدا داند آنکه از در حرص

نسوده دست توسل به هیچ دامانم

وگر به‌کاخ‌کسی خواستم شدن به مثل

دوگام رهسپر من نبرد فرمانم

ورم ز خوان خسان لقمه‌یی به چنگ افتاد

به‌گاه مضغ اطاعت نکرد دندانم

وگر به روی ‌کسی خواشم ‌گشودن چشم

حجاب مردمک دیده‌گشت مژگانم

حکایتی‌ کنمت نی شکایتی‌ که هگرز

زبان مطیع نباشد به هزال و هذیانم

درستی سخنم از درشتی است پدید

نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم

ز نان خلق چو طبلم شکم اگرچه تهیست

گرم به چوب زنی برنیاید افغانم

بکاوی ار همه احشای‌من نخواهی‌دید

رهین طعمهٔ موری ز نان دونانم

چو کوزه دست بکش نیستم چو در برکس

که آبرو برد ازبهر لقمهٔ نانم

ز جوی همت اشرار می‌ننوشم آب

وگر فوارهٔ خون برجهد ز شریانم

مگر معاینه شیراز چاه‌کنعان بود

که من درو به مثل همچو ماه ‌کنعانم

هوای مهر ملکزاده‌ام به فارس‌کشید

که تا روان برهاند ز کید گیهانم

و گر نه فارس کجا من ‌کجا چرا به چه جرم

هلا که داد فریبم چه بود تاوانم

نه زند ساده‌پرشم نه مست باده به‌دس

نه شیخ عام‌فریبم نه تعزیت‌ خوانم

نه صوفیم‌که تنحنح‌ کنم بدین امید

که پیر وقت شناسند و قطب دورانم

نه عارفم‌که چو به دروغ برزنم آروغ

مشام خلق بگندد ز بوی عرفانم

نه صالحم ‌که بود از پی فریب عوام

دو صد رسالهٔ فرسوده اندر انبانم

نه همقطار وزیرم نه پیشکار امیر

نه رهنمای دبیرم نه صدر دیوانم

نه سیدم نه معلم نه مرشدم نه مرید

نه خواجه‌ام نه غلامم نه میر و نه خانم

نه عاملم‌که چو بر من وزیرگیرد خشم

کند مصادره چندین هزار تومانم

نه شانه بین‌ که‌ کنم چون درون شانه نگاه

زبان‌ کژ آورم و چشمها بگردانم

نه ماسه‌کش که گره برزنم به پشم شتر

که تا اویس قرن بشمرند اقرانم

نه خود به فال نخود داستان زنم از غیب

که نیست دست تصرف به مکر و دستانم

کیم من آخر قاآنی آسمان هنر

که در سخا و سخن بوفراس و قاآنم

چنان به وحشتم از انس این جهان خراب

که بوم خط غلامی دهد به ویرانم

مرا ز هر دو جهان بهره جز توکل نیست

که‌ می بس است ‌ز دو جهان‌ خدای‌ دو جهانم

به چشم خلق هلالم ولی ملالم نیست

که هم نشان‌ کمال منست نقصانم

سخن چرا به درازا برم به مدحت خویش

که هرچه مشکل هر علم‌ گشته آسانم

وگر زگفت منت ای حسود انکاریست

چسود هرزه درایی درآ به میدانم

گمان بری‌ که محمّد شه آفتاب ملوک

به نازموده لقب برنهاده حسّانم

به نقد فکرت من آفتاب را ماند

بس است خاطر چون آفتاب برهانم

به پارس خوارم و اندر جهان عزیز بلی

همال ‌گوهر عمّان به بحر عمّانم

چو خز خزران آنگه مرا شناسی قدر

که بی‌مساهله بیرون بری ز خزرانم

چو خنگ ختلان آنگه مرا نمایی وصف

که بی‌مماطله بیرون بری ز ختلانم

چو سرمه روشنی چشم مردمم آوخ

که بی‌بهاتر از سرمه در سپاهانم

اگرچه فارس گلستان عشرتست ولی

چو نیست بخت چه شادی دهد‌ گلستانم

چه اخترم‌ که وبالم بود به خانهٔ خویش

چه زهره‌ام که ملالت‌فزاست میزانم

نه عارفیست به شیراز تا به هت او

روان خویشتن از کید نفس برهانم

نه دلبری‌ که زلیخاصفت به چنبر زلف

بسان یوسف مصری‌ کشد به زندانم

نه ‌کودکی‌ که زنخدان و زلف دلکش او

چو کودکان بفریبد به‌ گوی و چوگانم

به ‌پارس هیچم ‌اگر نیست گو مباش‌ که هست

به مهر چهر ملک‌زاده دل‌گروگانم

خدیو کشور جم حکمران ملک عجم

کزو به ذروهٔ‌ کیوان رسیده ایوانم

ابوالشجاع فریدون شه آنکه از فر او

سخن‌گواژه فرستد بر آب حیوانم

شهی‌که از قبل او بود به مدحت او

مر این قصیدهٔ شیوا طراز دیوانم