قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۱ - در ستایش جناب حاج میرزا آقاسی رحمه الله

بود مبارک هر عید خاصه عید صیام

به غوث ملت اسلام تا به روز قیام

خجسته خواجهٔ ایام حاجی آقاسی

که مبتدای وجودست و مقتدای انام

محققی ‌که ضمیرش به حزم پیش نگر

همه ضمایر اطفال دیده در ارحام

مداد خامهٔ او چشم جود را سرمه

سطور نامهٔ او شخص فضل را اندام

رسیده است به جایی نفوذ قدرت او

که جاکند عوض مغز در درون عظام

ز امن عهدش آهو همی به ‌گاه چرا

ز لاله باز نداند دو دیدهٔ ضرغام

به‌گاه هیبت او آفریدگان همه را

روان و زهره برآید به جای خون ز مسام

بساط جود بدانگونه همش‌گسترد

که منقبض نشود عرق بر جبین لئام

هر آنچه از دو لب پاک او برون آمد

همان بود که بدو کرده کردگار الهام

سلام و نفرین درگفت ‌کردگار بسیست

سخن چو هست بحق چه دعا و چه دشنام

بسا رضا که هم از خشم او پدید آید

چنانکه چشمهٔ شیرین برون جهد ز رخام

ثنای او نبود حدّ ما که نشناسد

مقام روح قدس را عوام ‌کالانعام

کنون به آنکه سرایم حدیث قصهٔ دوش

در آن زمان‌ که سپردم به دست عقل زمام

به عقل ‌گفتم ‌کای اولین نتیجهٔ عشق

که بادپای سخن راست درکف تو لگام

تو دانی آنکه بود عید و خواجه را شعرا

برند مدح بهر عید خاصه عید صیام

مرا که آتش دل مرده ز آب ‌کید حسود

حدیث پخته چسان خیزد از قریحهٔ خام

به خنده گفت بلی دانمت ز نشتر غم

دلیست ممتلی از خون چو شیشهٔ حجام

ولی به دفتر شعرت قصده‌ ییست بدیع

که‌گفته‌یی به مدیح رسول و آل‌کرام

ز دیرباز بود ناتمام و همت تو

پی تمامی او هیچگه نکرد اقدام

به عون حواجه چه باشد گرش تمام‌ کنی

که شد نقایص هستی همه ز خواجه تمام

بگفتم ‌آن‌ چه قصده‌است ‌و چیست‌ مطلع او

چه وزن دارد و او را روی و ردف ‌کدام

بگفت بر نمط این قصده است درست

خجسته مطلعش این است ای ادیب همام