قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۱ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساد‌ه فریدون میرزا طاب ثرا‌ه گوید

ای رخش ره‌نورد من ای مرغ تیزبال

کز دودمان برقی و از تخمهٔ خیال

در طبع سیر تست سبکباری نسیم

در جیب نعل تست نسب‌نامهٔ شمال

گه مغز که بدرّی بی‌جهد گاز و چنگ

گه در هوا بپری بی‌سعی پر و بال

تاکی هوای آخور آخر برون خرام

تات از پی رحیل به کوهان نهم رحال

بشتاب و مغز باد مشوّش‌ کن از مسیر

بخرام و لوح خاک منقش کن از نعال

دم بر فراز و مغز فلک را یکی بکوب

سیم برفشان و ناف زمین را یکی بمال

ز اصطبل طبل عزم فروکوب و شو برون

تا ز آب دیده‌ گرد فرو شویمت ز یال

ای نایب براق بپیماره عراق

کایدون مرا به فارس اقامت بود محال

تا چند خورد باید اندوه آب و نان

تا چند برد باید تیمار عمّ و خال

لا ترجلنّ یا ملک الخیل و اعجلن

کم عجله ینال بها المرء لاینال

آهنگ شهر قم ‌کن ‌گم ‌کن ز پارس پی

قم قبل ان یضیق لنا الوقت و المجال

رو کن به حضرتی که ندانسته جود او

در از صدف‌ گهر ز خزف‌ گوهر از سفال

کهن امان پناه زمان ‌گوهر شرف

غیث‌کرم غیاث امم جوهر نوال

فهرست آفرینش و سرمایهٔ وجود

عنوان حکمرانی و دیباچهٔ جلال

برهان دین و داد فریدون شه آنکه هست

قسطاس فهم و فکرت مقیاس فرّ و فال

بی ‌عون مهر او نبود بخت را اثر

بی‌زیب عدل او نبود مُلک را جمال

خاک از نهیب خنجر او یابد ارتعاش

آب از نهیب ناچخ او دارد اشتعال

با مهر او ضلال مخلّد بود رشاد

با قهر او رشاد موید بود ضلال

جز از طریق وهم نیابد کسش نظیر

جز بر سبیل فرض نیابد کسش همال

ای‌ کت به تحفه تاج سپارد همی تکین

ای‌ کت به هدیه باج فرستد همی ینال

روزی دهد عطای تو بی ‌دعوت امید

پاسخ دهد سخای تو بی‌سقبت سوال

منشور روی و رای تو در جیب مهر و ماه

توقیع امر و نهی تو در دست ماه و سال

امر ترا به طوع قدر دارد استماع

حکم ترا به طبع قضا دارد امتثال

در پیش ابر اگر ز سخایت رود سخن

پیشانیش عرق‌کند از فرط انفعال

ور بر زگال تیره فتد عکس تیغ تو

از تف آن چو دوزخ سوزان شود زگال

آنجا که شخص تست مجسم بود هنر

آنجاکه طبع تست مصوٌر شود کمال

رسوا شود حسود تو در هرکجا که هست

چون دزد شب که ناگه درگیردش سعال

با ترکتاز جود تو نشگفت اگر ز بیم

پنهان‌کند پشیزهٔ خود را به بحر وال

گیهان محیط تست و به معنی محاط تو

برسان جامه ‌کاو به بدن دارد اشتمال

چرخ از غبار خنگ تو تاریک چون جحیم

کوه از نهیب رمح تو باریک چون خلال

از بسکه بار فتح و ظفر می‌کشد به دوش

تیغت خمیده پشت نماید به شکل دال

روز وغا که از دم شمشیر سرفشان

درگام اکدشان متوقٌد شود نعال

ازگرذ ره چو تودهٔ قطران شود سپهر

از رنگ خون چو سودهٔ مرجان شود رمال

زانبوه‌گرد رخش محدب شود وهاد

زاسیب نعل اسب مقعر شود تلال

چنگال شیر شرزه نداند کس از سیوف

دندان مارگرزه نداند کس از نبال

از نعل اسبها متحرک شود زمین

بر چوب نیزها متوقد شود نصال

هرگه‌که میغ تیغ تو آتش‌فشان شود

کس پور زال را نشناسد ز پیر زال

مغز ستاره بر دری از تیغ فتنه‌سوز

کتف زمانه بشکنی از گرز مرد مال

فرماندها مها ملکا ملک‌پرورا

آن‌کیست غیر حق‌که قدیمست و لایزال

ایدون گرت ز چرخ گزندی رسد مرنج

ایدر گرت ز دهر ملالی رسد منال

بس عیش و عشر تا که نماند به هیچ روی

بس رنج و اندها که نماند به هیچ حال

مه را به چرخ‌گاه فرازست وگه نشیب

جان را به جسم گاه نشاطست و گه ملال

نی زار نالد آنگه از جان برد محن

می تلخ‌ گردد آن‌ گه از دل برد کلال

خورشیدسان زوالی اگر یافتی مرنج

جاوید می‌نماند خورشید را زوال

ور کوکبت قرین وبالست غم مخور

وقتی به سوی خانهٔ خویش آید از وبال

سلطان برای مصلحتی بود اگر ترا

روزی دو ساخت معتکف ‌کنج اعتزال

زر آن زمان عزیزتر آید که ناقدی

بگدازدش به بوته و بگذاردش بقال

فولاد راگداز دهند از برای آنک

شمشیر از آن‌کنند پی دفع بدسگال

تو تیر شست شاهی از آنت رها نمود

تا خصم را دهد ز نهیب توگوشمال

وافکند چون شهاب ترا از سپهر ملک

تا سوزد از تو دیوصفت خصم بدفعال

پیراست شاخ و برگ ترا چون نهال از آنک

ریزد چو شاخ و برگ قوی‌تر شود نهال

شه آفتاب مملکتست و تو ماه نو

هم بدر ازو شوی اگر از وی شدی هلال

حکم ملک قضاست رضا ده به حکم او

هم خیر ازو رسد اگر از وی رسد نکال

شاه آنچه می‌کند همه از روی حکمتست

حالی مباش رنجه‌که نیکو شود مآل

ای بس جراحتا که برو نیشتر زنند

تا خون مرده خیزد و بپذیرد اندمال

شاگرد کاوستادش سیلی زند به روی

خواهد معذبش ‌که مهذّب‌ کند خصال

داروی‌تلخ را نخورد خسته جز به‌عنف

وان تلخ با حلاوت جان دارد اتصال

نشتر زند پزشک به قیفال دردمند

کز دفع خون مزاج ‌گراید به اعتدال

آید به چشم من‌که مهی بیش نگذرد

کت شه به حکمرانی ملکی دهد مثال

ای‌کز هوای مدح تو در حالتند و رقص

افکار در ضمایر و ابکار در حجال

داند خدا که بود جدا از تو حال من

چون حال تشنه‌بی که جدا ماند از زلال

ای بس‌که قامتم از مویه همچو موی بود

ای بس ‌که ‌گشت پیکرم از ناله همچو نال

خونم بریخت دست فراقت اگرچه نیست

الا به‌ کیش تیر تو خون ریختن حلال

جز من‌ که بار هجر تو بردم به جان و دل

کاهی شنیده‌ای‌ که ‌کند کوهی احتمال

منت خدای را که رسیدم به‌ کام دل

زان نقمت فراق بدین نعمت وصال

حالی چو اخرسی ‌که اشارت‌ کند به دست

با صد زبان زبان من از مدح تست لال

ارجو که مدح من بگزینی به مدح غیر

کز اشهد فصیح بهست اسهد بلال

سیم و زرم نبود که آرمت هدیه‌ای

بپذیر جای هدیهٔ من باری این مقال

دانی‌ که از تو بود گرم بود سیم و زر

دانی ‌که از تو بود گرم بود جاه و مال

تا راه دل زنند نکویان به روی و موی

تا صید جان‌کنند نکویان به خط و خال

چون روی یار یار ترا تازه باد عیش

چون خال دوست خصم ترا تیره ‌باد حال