قاآنی » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید

مبارک‌ باد هر عیدی به‌ خسرو خاصه نوروزش

بدین معنی ‌که از شادی بود هر روز نو روزش

شه‌ گیتی محمد شه‌ که رویش عید را ماند

که‌ هم‌ هر روز بادش عید و هم‌ هر عید نوروزش

ذخیره‌یْ عالم امکان دو دستِ ‌گنج بخشایش

خزینه‌یْ رحمت یزدان روانِ طاعت آموزش

امل طفلی سر پستان رحمت‌ کلکِ دُر پاششن

اجل قصری خم ایوان نصرت تیغ‌ ِکین‌ توزش

ستون کاخ فیروزی سنانِ گردن ‌افرازش

جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم ‌افروزش

کمان اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه

دو گوشه‌یْ او دو قطب‌ و زه‌ مَجَرّه جرم‌ خور توزش

گه نخجیر نسرینِ فلک را بردَرَد بازش

به‌ گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش

هزاران‌ گنج را از جود در آنی بپردازد

کندشان پر همان دم باز تیغِِ گنج‌ اندوزش

بود مِکیال میکائیل دست رزق بخشایش

بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش

معاذالله اگر زی چرخ‌ گردد ناوکش پَرّان

به مغز نُه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش

به پشت شیر گردون فی‌المثل‌ گر بَرزَند مشتی

به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش

زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه

گر آن‌ نه‌ در شکم‌ حرصش‌ گر این‌ نه‌ بر کتف فوزش

به سایل داد هر دُرّی‌ که یم در سینه مکنونش

به‌ زایر ریخت‌ هر زرّی‌ که‌ کان‌ در کیسه‌ مکنوزش

به‌ مُشکین‌ خُلق‌ و شیرین‌ نطق‌ او گویی‌ جهان‌ داده

هر آن‌ نافه‌ که‌ در چینش‌ هر آن‌ شکر که‌ در هوزش

جهان ویرانه‌ای در ساحت اقلیم معمورش

فلک فیروزه‌ای در خاتم اقبال فیروزش

نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا

شود نوک‌ سنان تا ناف‌ گاو خاک مرکوزش

چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی

برو کرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش

الا نحو‌ی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش

الا صرفی حکایت‌ تا ز ناقص‌ هست‌ و مهموزش

همی هر سالی از سال دگر به فال دلجویش

همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش

الا تا هشتمین‌ گردون به دوز لاعبان ماند

که از انجم‌ بَرو چیده‌ست هر سو مهرهٔ دوزش

بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم

که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش