زد به دلم ای نسیم آتش هجران یار
سوختم از تشنگی جرعهٔ آبی بیار
آب نه یعنی شراب ماه نه بل آفتاب
تا که بیفتم خراب تا که بمانم ز کار
قوت دل قوت جان مایهٔ روح روان
محنت از آن در نهان عشرت از آن آشکار
ساقی و جام و شراب هرسه به نور آفتاب
عکس رخ آن به جام کرده عدد را چهار
بادهٔ یاقوت فام در دل الماس جام
هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار
جام بود ماهتاب باده بود آفتاب
ویژهکه در جوف ماه مهر نماید مدار
ناظر آیینه را عکس یکی بیش نیست
وانکه در آن بنگرد عکس پذیرد هزار
در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب
طرفهکه هست آب خشک وآب روانست نار
هرکه به قدر قبول خاصیتی یافته
زان شده هشیار مست مست از آن هشیار
پشه از آن پیل فرّ روبه از آن شیر نر
گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار
جاهل از آن در ستیز عاقل از آن صلحخیز
انده از آن در گریز شادی از آن برقرار
سرخجبین زاهدیست حلهنشین زان سبب
تا که چهل نگذرد هیچ نیاید به کار
دیدهٔ دل را ضیا چهرهٔ جان را صفا
مایهٔ هوش و ذکا پایهٔ عزّ و وقار
خلق چو قوم کلیم مانده به تپه ظلام
او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار
آتش موسی است هانکرده به فرعون غم
روز سپید از اثر تیرهتر از شام تار
یا گهر عیسویست کز دم جانبخش خویش
زنده کند مرده را خاصه به فصل بهار