بحمدالله که باز از یاری گیهان خدا داور
درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو
همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر
بحمدالله که از نیروی بخت بیزوال شه
عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه
شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد
وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر
جهاندار و کنارنگی که ذات بیزوال او
قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر
جهانداری که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا
ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر
ز تیغشیادی و ولوال اندر ساحت سقسین
زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی
بدان آیینکه بر دریا حباب از جنبشب صرصر
نهنگیغوطهزندر نیلچونپوشدبهتنجوشن
دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر
به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین
که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد
شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش
فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر
دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش
صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان
عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر
کهین چوبک زن بامش اگر مریخ اگرکیوان
کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر
زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا
ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده
بجز فرماندهٔکش هرچه فرمانگوی فرمانبر
چمر بر روشنتنشجوشنعیانخورشد از روزن
و یا از پشت پرویزن فروزانگنبد اخضر
نوال دست جودش زانچه درخورد قیاس افزون
عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن
پس از قرنی کند ماوا برین فیروزه گون منظر
به دارالضرب گیتی بیقرین ضراب بخت او
هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر
کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا
یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر
هر آن کو بنگرد آشوبزا میدان رزمش را
به چشمش بازی طفلان نماید شورش محشر
عروس مملکت زان پیش کاندر عقد شاه آید
بههیات بود بس هایل به صورت بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا
چه باک ار زشترویی طرفه زیباگردد از زیور
نیایش لاجرم درده بر آن معبود بیهمتا
که بییاریست با یارا و هر بییار را یاور
به پای انداز آنکز فر این دارانسب خسرو
به دست آویز آن کز بخت این گیتی خداداور
شد از تیغ شجاع السلطنه دشت قرابوقا
ز خون قنقرات زشتسیرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان
ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر
زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون
رقمکرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن میدان پر غوغا که بانگ کوس تندرسا
درید از هیبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات و نصرت چشمهٔ حیوان
بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان گَرزه مار جانگزا در دست مارافسا
سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون
چو دریابیکه پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر
بدنشد بادهنوشو دشتکینبزمو اجل ساقی
شرابشخون و جاندادنخمّار و تیغشه ساغر
زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا
بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر
اجلشد گاز و تنآهنحوادثدمزمین کوره
تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن
ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر
چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان
کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر
نیوشاگوش را زی منگرایان دار ای دانا
که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر
سحرگاهیکه از اقلیم خاور خیمه زد بیرون
به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور
بشیری برکشید آواز کز اورکنج ای خسرو
قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور
به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده
کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق
ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر
چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل
که انصار بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر
تو ایضرغامپیلافکنچو بیرون راندی از مکمن
روان شد فتحت از ایمن دوان شد بختت از ایسر
کشیدیزیر رانکوهیکههیهیرهسپر توسن
گرفتیاژدری برکفکهوهوهجانستان خنجر
یکی در سرکشی قایممقام طرهٔ جانان
یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر
بر آن خونخواره عفریتان بدانسان حمله آوردی
که بر خیل گراز ماده آرد حمله شیر نر
پرندتچونبرونشد از قرابقیرگون گفتی
ز قیرآلود غاری رخ نمود آتشفشان اژدر
*اسافکندٻیچندینهزاراسبافکن افکندی
. ترکان هزار اسبا از فراز اسبکه پیکر
چنان کردی جر خون از بن هر موی تن جاری
که گفتی زد به هفت اندامشان هر موی تن نشتر
هلالآسا حسامت ترک را بر تارک ترکان
چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر
ز تابتف،تیغت،سوختکشتعمرشان چونان
که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر
چنانگرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان
که بیرون شد ز بطنگاو ماهی آهن مغفر
بهخصماز شش جهتراه هزیمت بسته شد آری
چسان بیرون شود آن مهرهیی کافتاد در ششدر
زهی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم
فنا در خنجرت مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت
به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر
ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه
حجاب رخکندگاهی ز عصمتگوشهٔ معجر
گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان
که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت
بدان آیینکه رند بادهخوار از بادهٔ احمر
ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاقتر زان بر می خون بداندیشت
که رندان قدح پیما به رنگین بادهٔ خلر
گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد
سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر
مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون
که هر شب چشم گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحی فشانی زآبلطف خویش بر نیران
شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر
به کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث
شود خارش همه سوری شود سنگشهمه گوهر
ز چینی جوشنت صد چین حسرت بر رخ خاقان
ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر
ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی
فزایی رنج کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی
بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر
بهکام بدسگالش شهد شیرین زهر تنفرسا
به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جانپرور