بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۷۱

یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد

پشم ما بالد به حدی ‌کز کلاهی بگذرد

شمع محفل داغ می‌گردد کز آهی بگذرد

آه از آن روزی که حرص از دستگاهی بگذرد

دسترنج سعی آزادی نمی‌گردد تلف

کهکشان بالد اگر از برگ کاهی بگذرد

در جنون دارد کسی تا کی سر زنجیر اشک

سرده این دیوانه را شاید به راهی بگذرد

روشن است از جادهٔ انصاف حکم ما ز شمع

داغ نقش پاست‌گر زین ره نگاهی بگذرد

شمع بردار از مزار تیره‌روزان وفا

باش تا بر خاک مژگان سیاهی بگذرد

از غبار ما سواد عجز روشن‌کردنیست

باید این خط هم به چشمت‌ گاه‌گاهی بگذرد

عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان

چون سحر صد نردبان بندی‌ که آهی بگذرد

برنمی‌دارد چوگردون عمر تمکین وحشتم

ننگ آن جولان که از من سال و ماهی بگذرد

ترک دنیا هم دلیل پایهٔ دون همتی است

سر به معنی پا شود تا ازکلاهی بگذرد

نالهٔ نی می‌کشد از موج آب اواز پا

عمر عاشق‌ گر همه د زیر چاهی بگذرد

بی‌فنا ممکن بدان بیدل ‌گذشتن زین محیط

بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد