سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۸

یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم. ناگاه اتفاق مغیب افتاد.

پس از مدتی که باز آمد عتاب آغاز کرد که: در این مدت قاصدی نفرستادی.

گفتم: دریغ آمدم که دیدهٔ قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم.

یار دیرینه مرا گو به زبان توبه مده

که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند

باز گویم نه که کس سیر نخواهد بودن