بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۱

ز چشم بی‌نگه بودم خراب‌آباد غارتها

چه لازم در دل دوزخ نشستن از شرارتها

سوادنامه هم‌کم‌نیست در منع صفای دل

به حیرانی مژه برداشتم‌کردم عمارتها

۳

به‌ذوق‌کعبه‌مگذر ازطواف‌کلبهٔ مجنون

غبار معنی الفت مباشید از عبارتها

هجوم‌داغ عشقت‌کرد ایجاد سرشک من

زدل هرجا سویدا جوش زد دارد زیارتها

شکست برگ‌گل هم ازتبسم عالمی دارد

عرقریزی‌ست‌هرجاجمع می‌گرددحرارتها

۶

به خاک خود تیمم ساحل امنی دگردارد

خم آورد ابروی ناز تو از بار اشارتها

به‌حسن خلق بیدل‌ تا توان‌ در جنت‌آسودن

مشو چون زاهدان توفانی آب طهارتها