بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲

ما رشتهٔ سازیم، مپرس از ادب ما

صد نغمه سرودیم و نشد باز لب ما

چون مردمک‌، آیینهٔ جمعیت نوریم

در دایرهٔ صبح نشسته‌ست شب ما

بی‌تابی دل آتش سودای که دارد؟

تبخال به خورشید رسانده‌ست تب ما

هستی چو عدم زین من و ما هیچ ندارد

بی‌نشئه بلند است دماغ طرب ما

ابرام تک و تاز غباریم در این دشت

جانی که نداریم چه آید به لب ما؟

چون ذره، پراکندگی انشای ظهوریم

جزما نُقطی کو که بَر‌د منتخب ما؟

تا معنی اسرار پری فاش توان خواند

مکتوب به کهسار برید از حلب ما

گمگشتهٔ تحقیق، خود آوارهٔ وهم است

ما را بگذارید به درد طلب ما

نی قابل عجزیم، نه مقبول تعین

از ننگ به آدم که رسانَد نسب ما؟

پیداست که جز صورت عنقا چه نماید

آیینه ندارد دل بیدل لقب ما