بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱

بر آن سرم که ز دامن برون کشم پا را

به جیب آبله ریزم غبار صحرا را

به سعی دیدهٔ حیران، دل از تپش ننشست

گهر کند چه‌قدر خشک، آب دریا را

اثر گم است به گرد کساد این بازار

همان به ناله فروشید، دردِ دلها را

ز خویش گم شدنم، کنج عزلتی دارد

که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را

زبان درد دل آسان نمی‌توان فهمید

شکسته‌اند به صد رنگ، شیشهٔ ما را

فضای خلوت دل، جلوه‌گاه غیری نیست

شکافتیم به نام تو این معما را

نگاه یار، ز پهلوی ناز می‌بالد

به قدر نشئه بلند است موج، صهبا را

مخور فریب غنا از هوس‌گدازی یأس

مباد آب دهد مزرع تمنا را

ز جوش صافی دل‌، جسم، جان تواند شد

به سعی، شیشهٔ پری کرده‌اند، خارا را

به غیر عکس، ندانم دگر چه خواهی دید

اگر در آینه بینی جمال یکتا را

به فقر تکیه زدی، بگذر از تملق خلق

به مرگ ریشه دواندی، دراز کن پا را

چه‌سان به عشرت واماندگان رسی بیدل

به چشم آبلهٔ پا، ندیده‌ای ما را