مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴۵

تو مرا می بده و مست بخوابان و بهل

چون رسد نوبت خدمت نشوم هیچ خجل

چو گه خدمت شه آید من می‌دانم

گر ز آب و گلم ای دوست نیم پای به گل

در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس

نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل

من ز راز خوش او یک دو سخن خواهم گفت

دل من دار دمی ای دل تو بی‌غش و غل

لذت عشق بتان را ز زحیران مطلب

صبح کاذب بود این قافله را سخت مضل

من بحل کردم ای جان که بریزی خونم

ور نریزی تو مرا مظلمه داری نه بحل

پس خمش کردم و با چشم و به ابرو گفتم

سخنانی که نیاید به زبان و به سجل

گرچه آن فهم نکردی تو ولی گرم شدی

هله گرمی تو بیفزا چه کنی جهد مقل

سردی از سایه بود شمس بود روشن و گرم

فانی طلعت آن شمس شو ای سرد چو ظل

تا درآمد بت خوبم ز در صومعه مست

چند قندیل شکستم پی آن شمع چگل

شمس تبریز مگر ماه ندانست حقت

که گرفتار شدست او به چنین علت سل