سحرگاه ازل کز پرده عرض
قضا میداد نور و سایه را عرض
قدر بنوشت بر اطراف چترش
که السلطان ضل الله فی الارض
۳
خرد گرد فلک چندان که گردید
کسی بالاتر از چترش نمیدید
فلک را گفت بردی ای کمان قد
چو ابروی بتان پیشانی از حد
تنزل کن ز جای خویش زیرا
که ضل چتر سلطانیت اینجا
چرا بالا نشستی گفت از آن رو
که او چشم جهانست و من ابرو