فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۴۵

ای نسخهٔ اصل خوبی و رعنائی

سر چشمهٔ آبروی هر زیبائی

روشن بود از جمال تو هر دو جهان

پنهانی تو ز غایت پیدائی

ای حسن تو مجموعهٔ هر نیکوئی

وی هر دو جهان ز عشق تو شیدائی

خورشید سراسیمهٔ شوق رویت

سرگشته کویت فلک مینائی

بدر از غم تو هلال گردد هر مَه

کیوان کُنَدَت چو چاکران لالائی

تیر و ناهید و مشتری و بهرام

جویای تواَند در فلک پیمائی

آب و باد و زمین و آتش هریک

سر کرده قدم تو را کند جویائی

هر جانوری غمت به جان بگزیده

واندر طلب تو باشدش پویائی

مرغ سحر از درد تو دارد افغان

وز عشق تو عندلیب شد شیدائی

از فرقت تو فاخته گوید کو کو

وز بهر تو میزند نوا مامائی

از درد تو غنچه را بُوَد تنگدلی

داغ تو به لاله داده خون‌پالائی

خون در دل نافه بوی زلفت کرده

از چشم تو آهوان شده صحرائی

نگذاشته داغ تو دلی را بی‌درد

سودای تو کرده عالمی سودائی

فیض از غم عشقت همه شب نالانست

روزی بود از دلش گره بُگشائی