بیدلی از خویش دست افشانده بود
تنگدل از دست تنگی مانده بود
چون برو شد دور بی برگی دراز
رفت سوی مسجدی دل پر نیاز
روی را در خاک میمالید زار
همچو زیر چنگ مینالید زار
زار میگفت ای سمیع و ای بصیر
زود دیناری صدم ده بی زحیر
زانکه میدانی که چون درمانده ام
در میان خاک و خون درمانده ام
گفت بسیاری ولی سودی نداشت
خشمگین شد زآنکه بهبودی نداشت
گفت یارب گر نمیبخشی زرم
این توانی مسجد افکن بر سرم
زین سخن دیوانه در شست اوفتاد
زانکه اندر سقف چرست اوفتاد
بام مسجدخاک ریزی ساز کرد
مرد مجنون کان بدید آغاز کرد
گفت یا رب جلدی آن را کاین زمان
بر سرم اندازی این سقف گران
هرکه زر خواهد تو انکارش کنی
بام مسجد بر سر انبارش کنی
چونکه این را جلدی و آن را نهٔ
گر مرا بکشی تو تاوان را نهٔ
عاقبت چون خاک ریز آغاز کرد
جامه در دندان گریز آغاز کرد
نیست چون بی روستائی هیچ عید
عید این دیوانگان دارد مزید
زآنکه چون دیوانگان وقت بیان
روستائیی درآمد در میان