عطار » مصیبت نامه » بخش چهاردهم » بخش ۲ - الحكایة و التمثیل

بود سنجر را یکی خواهر چو ماه

صفیه‌خاتون کرده نامش پادشاه

از جمال آن جهان دلبری

ذره‌ای بود آفتاب خاوری

از ملاحت وز حلاوت سر به‌سر

هم نمک بود آن سمن‌بر هم شکر

صد شکن در زلف آن دلبند بود

هر شکن از چینش تا دربند بود

چون سر یک موی او پیدا شدی

عقل‌ِ بینش‌بخش نابینا شدی

از کژی زلف او گفتن خطاست

زانکه آنجا می‌نیاید هیچ راست

تختهٔ پیشانی آن سیم‌بر

بود سیم خام زیر تاج زر

بود ابرویش چنان محکم کمان

کان به زه در می‌نیامد یک زمان

تیر مژگانش چنان سر تیز بود

کز سر هر تیر صد خونریز بود

جزع او در سحر یکدل آمده

هر دو در جادوی بابل آمده

زلف چون قارش به خون‌ها تشنه‌ای

ذوالفقار از غمزهٔ او دشنه‌ای

زیر زلفش آفتاب روی او

کرده روشن حسن یک یک موی او

چهرهٔ همچون مه تابانش بود

از زمین تا چرخ سرگردانش بود

دُرج یاقوتش دُر شهوار داشت

هر دری با هر دلی صد کار داشت

پستهٔ او داد یک خسته نداد

هیچکس را جز در بسته نداد

چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل

مانده در دریای تاریکی خجل

گر کسی دیدی زنخدان‌ش عیان

گوی بردی از همه خلق جهان

گرچه بردی گوی زیبایی تمام

لیکن اندر چاه افتادی مدام

عارضش از هند عاج آورده بود

از همه رومش خراج آورده بود

خال او هندوستان در روم داشت

ترک‌تازی تا به چین معلوم داشت

گر بگویم وصف او بسیار من

هم مقصر مانم اندر کار من

زانکه بود آن ماهرخ در دلبری

خسرو جمله بتان بربری

از جمال و ملک برخوردار بود

مرو دارالملک آن دلدار بود

در زیارت آمدی آن دلنواز

روز هر آدینه‌ای بعد از نماز

چاوشان از پیش رفتندی به‌در

پاک کردندی ز مردم رهگذر

بعد از آن خاتون به بازار آمدی

عقل خفته فتنه بیدار آمدی

از عرب شهزاده‌ای علمی تمام

اندکی شوریده شرالدوله نام

اوفتاد آخر به مرو و شد مقیم

عقل اندک داشت تحصیل عظیم

صفیه خاتونی که ماه پرده بود

جمعه‌ای قصد زیارت کرده بود

چاوشان در پیش می‌آویختند

خلق از هر سوی می‌بگریختند

لیک شرالدوله دور استاده بود

چشم بر مهد به زر بنهاده بود

چون برون آمد ز مهد آن آفتاب

گشت شرالدوله از عشقش خراب

نیم عقلی داشت پاک از دست شد

نیم جانی داشت مست مست شد

نعره‌ای از وی برآمد دردناک

سرنگونش سر فرو آمد به خاک

گرچه خاتون آن زمان آگاه شد

تن زد و زانجا به خلوتگاه شد

ناپدید آورد بر خود آنچه دید

برد جان از عشق و تن زد آنچه دید

عاقبت برخاست شرالدوله مست

کرد از جایی مگر اسبی به دست

برنشست آن اسب و می‌شد بی‌قرار

باز گشته بود سنجر از شکار

پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان

برگشاد آنگاه در تازی زفان

خواهرش را کرد ازو خواهندگی

تا خطی بدهد به نام بندگی

چون نمی‌دانست تازی پادشاه

بود میر طاهرش آن‌جایگاه

گفت ای طاهر چه باید؟ بنگرش

گفت اگر گویم بیندازد سرش

پس زفان بگشاد گفت ای شهریار

هست این شوریده مردی بی‌قرار

از هواخواهی ثنا می‌گویدت

وز سر عجزی دعا می‌گویدت

این بگفت و گفت تا بندش کنند

بند کرده حبس یک چندش کنند

تا مگر دیوانگی کم گرددش

عقل را بنیاد محکم گرددش

چون دگر آدینه شد خاتون به راه

آن جوان را کرد هر سویی نگاه

چون نه از چپ دید او را نه ز راست

گفت آن برنای شوریده کجاست؟

خادمی گفتش که در زندان است او

پای در بندست و سرگردان است او

گفت ما را عزم زندان اوفتاد

زانکه آنجا صدقه‌ای خواهیم داد

چون به زندان در شد آن یاقوت‌لب

کرد شرالدوله را حالی طلب

دید در زنجیر سر تا پای او

گل شده از اشک خونین جای او

برقع از چهره برافکند آن نگار

شد زفان و عقل سودایی ز کار

در فروغ و فر او فرتوت گشت

عقل او زایل شد و مبهوت گشت

سخت خاتون را خوش آمد درد او

درد کردش دل ز روی زرد او

خواست تا آنجا نشیند یک زمان

لیک در زندان نبودش جای آن

عاقبت با خانه آمد اشک‌ریز

خواند یک فراش را و گفت خیز

چون شب تاریک گردد آشکار

در جوالی آن فلانی را بیار

رفت فراش و نهادش در جوال

بردش آخر پیش آن صاحب‌جمال

آن جوان چون دید روی دلنواز

هوش ازو شد عقل زایل گشت باز

گشت از جان و خرد بیکار او

شد بتر آن بار از هر بار او

دید خاتون کاو ندارد آن کمال

کآورد یک ذره تاب آن جمال

پس فرستادش به سوی مدرسه

گفت تا کم گرددش این وسوسه

در میان اهل علم و قیل و قال

بو که گیرد عقل او اندک کمال

عاقبت در مدرسه بیمار شد

بند بندش کلبهٔ تیمار شد

سخت کوشان قضا از چپ و راست

رمح کشتن بر دلش کردند راست

تنگ چشمانی ز درگاه آمدند

خطش آوردند و جان خواه آمدند

چون به خاتون زو خبرداری رسید

چادری بر سر به دلداری رسید

حاجبش گفتا که هستم در حساب

گفت آنجا حاجبه آید حجاب

مهددارش گفت مهد آرم به‌در

گفت نه تا بوکه عهد آرم به‌سر

آن دگر گفتش که مرکب زین کنم

گفت نه تا عشق را تمکین کنم

همچنان القصه شد تا مدرسه

دید آن بیمار را در وسوسه

آن جهان را سایه افتاده بر او

سیل خونین دست بگشاده بر او

کرد بر بالین او خاتون مقام

گفت گیر این نامه و برخوان تمام

چون جمالش دید شرالدوله باز

گفت حالی بازگرد ای دلنواز

زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار

مرگ از جانم برآرد صد دمار

من ندارم طاقت دیدار تو

عاجزم از ضعف خود در کار تو

گفت چندین کرده بر خصمان گذر

کی توان شد راضی آخر این قدر؟

عاشق بیچاره گفت ای دلبرم

چون تو از شفقت نشستی بر سرم

پیشکش را از همه مال جهان

من ندارم هیچ الا نیم جان

گرچه نیست این پیشکش درخورد تو

می‌کشم پیش تو جان از درد تو

این بگفت و جان شیرین داد خوش

خاک بر وی مرغزاری باد خوش

چون چنین خاتون بدیدش دردناک

گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک

من به سه دست آمدم بر تو برون

تو ز هر سه دست گشتی سرنگون

هیچ نامردی خود نشناختی

تو بدین دل عشق من می‌باختی

با چنین مردی که بودت در بنه

نقد تو بایست عشق صد تنه

چون به زندان آمدم پیش تو باز

گشت بندت سخت‌تر کارت دراز

چون به خلوت‌گاه خویش آوردمت

صد بلا گویی که پیش آوردمت

چون گرفتم بر سر بالینت جای

می‌نگنجیدی تو با من در سرای

چون نداری طاقت این درد نیز

پس بگو با تو چه باید کرد نیز؟

چون نبودت عشق ما را حوصله

از چه می‌کردی تو چندان مشغله‌؟

این بگفت و بازگشت از پیش او

مرده مانده عاشق درویش او

دفن فرمود و کفن کردش تمام

شبنمی شد سوی دریا والسلام

چون نداری هیچ مردی در مصاف

می‌مزن چندین مبارز‌وار لاف

زانکه گر مردی ببینی ای سلیم

همچو حیزان در گریز آیی ز بیم