طالبی را کاو طلب میکرد راز
گفت یک روزی اویس پاکباز
روی آن دارد که تو در راه بیم
تا که جان داری چنان باشی مقیم
کاین همه خلق جهان را آشکار
گوییا تو کشتهٔ از درد کار
تا نباشد این چنین دردی ترا
ننگ باشد خواندن مردی ترا